Thursday, August 11, 2011
 

   

ما زن ها عادت کرده ایم به التماس

حتی برای آراسته بودن شریک زندگیمان


Wednesday, October 13, 2010
 

   

یکی از بدترین حس هایی که می تواند به یک دختر در طول زندگیت دست دهد این است که اولین باری که بعد از عروسیش به خانه ی پدری اش می رود اتاق شخصی اش را تغییر داده باشند یا تختش را از خانه بیرون برده باشند!


Saturday, September 04, 2010
 

   

خدا کیست؟!
و تو چه زیبا خدا را به من شناساندی ...
راه تو، روش تو با دیگران فرق داشت، چون مرا نه از خشم خدا ترساندی و نه از عذاب خدا... تو گفتی
" خدا عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت!"
تو خدا را در وجود خودم نشانم دادی، وای که چقدر حرفهایت شبیه دیگران نبود!
در داستانی شیرین، خلقت دنیا را برایم تشریح کردی و من مثل یک کودک معصوم، تنها گوش سپردم و آرام گرفتم.
تو به من یاد دادی دوست داشتن از عشق برتر است چرا که:
"عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی و دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال... عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد... عشق مأمور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح و..."
برای تک تک لحظات زندگی ام به تو مدیونم... به تو، به قلم تو، به اندیشه تو و هنوز هم به این حرفت ایمان دارم که: "هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا وجود ندارد که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیارزد!"
علی شریعتی



این دست نوشت را خواندم و به این فکر افتادم که تمام آدمهای زندگی من خدا را به من اینگونه شناساندند که نباید!
فهماندند زندگی پس از مرگ یعنی عذاب... یعنی اول بدبختی
که ما همیشه و همواره بنده ی بد و خطا کاری بوده ایم
که شب اول قبر یعنی مصیبت و مکافات
اصلا مگر خدایی که ما می شناسیم خدای رحمان و رحیم است؟! این جمله ی با نام خداوند بخشنده و مهربان از کجا آمده؟! ما تکان که می خوریم گناه می کنیم و عذابی سخت در انتظارمان است
هر از گاهی اگر کار خوبی هم انجام دهیم باید بنشینیم و زاری کنیم تا شاید خدایمان از ما بپذیرد!
این است که آرزوی مرگ زودتر از موعد می کنیم تا بیشتر از این با حضورمان گناه نتراشیم برای خودمان
اصلا می گویند خدا هرکس را که بیشتر دوست داشته باشد زودتر از این دنیا می برد که بیشتر از این گناه نکند!
سراپای وجود ما احساس نکبت بار ِ ترس ِ از گناه است
ما بیش از اینکه خدا را دوست داشته باشیم باید از خدا بترسیم
آخر قرار است مارا از گیس آویزان کنند در میان آتش ها ی داغ... قرار است خیلی بلاهای دیگر سرمان بیاید... به همین خاطر من از مرگ می ترسم
خدایا ما را ببخش و بیامرز ، آتش جهنم را نصیبمان نکن
خدایا کمک کن کارهای خوبم به کارهای بدم بچربد
کمک کن انسان خوبی باشم
یا حداقل آخر عمر مریضی سختی نصیبم کن تا گناهانم پاک شود و بعد بمیرم... آخر می گویند دردِ بیماری ای که به مرگ منجر شود برای زدودن گناه است
اصلا ای کاش ذره ای از خوبی ها و الطاف خدا می دانستم تا معنی آرامش را بیشتر درک کنم


Sunday, August 29, 2010
 

   

زندگی
به این فکر می کنم که این روندی که ما طی می کنیم برای زنده ماندن تنها نامش زندگی است و رسمش فرسنگ ها با زندگی فاصله دارد!


Tuesday, August 03, 2010
 

   

آخرین سکوت ، سکوت ِ آخر

آخرین باری که چراغ خانه خاموش شد آن زمان بود که من در آن همه تاریکی شب دورشدنت را از میان در می دیدم و لبخندم را بدرغه ی راهت می کردم

گویی چراغ این خانه هم به سکوت ِ رفتنت حساسیت داشت

و این سکوت بود که جمله را کامل کرد!

ومن حتی نتوانستم از اتفاق مهم و جالب زندگی مان برایت بگویم،که ما آنقدر حرف داشتیم برای گفتن که می آمدند وسط حرفهای دیگرمان خودشان را جا می کردند!

و درآخر من به دیدار ِ دیگر فکر کردم که آیا باشم، نباشم یا چگونه باشم!

به سخت و دور بودنش فکر کردم و هیچ نگاهم را از دیدنت دریغ نکردم

شاید که نزدیک باشد!

شاید آن روز بهتر باشیم ، بیشتر باشیم …

شاید آن روزهایمان سبزتر باشند

باش که رنگ ِ تو رنگ ِخوش رنگیست



Monday, March 08, 2010
 

   

سرود زن

میگویند مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم
حوایم نامیدند یعنی زندگی
تا در کنار آدم، یعنی انسان
همراه و همصدا باشم
میگویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم مینمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمانشان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگها
تا شاید راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
نسل انسان زاده منست
من، حوا
فریب خورده شیطان
و میگویند که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته هایی از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم میدهند
اقرار میکنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری سادهتر و صافتر از آبهای شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرنها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیحش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمدش خواندند

فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند

اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کندهکاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد

من
مادر نسل انسانم
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام، مریمم
من
درست همانند رنگینکمان
رنگهایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید


پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپت
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!

لینا روزبه حیدری



Sunday, February 07, 2010
 

   

اي پسر عمران!
هرگاه بنده اي مرا بخواند آن چنان به سخن او گوش مي سپارم كه گويي بنده اي جز او ندارم، اما شگفتا كه بنده ام همه را چنان مي خواند كه گويي همه خداي اويند جز من
پی نوشت: چقدر دور افتاده ایم!!