Monday, February 26, 2007
 

   

تکلیف ِ این همه اشعار ِ بی قهرمانِ من چیست!
گفته بودم دردم می آید از این همه بی تویی
نگفته بودم!
چرا کسی پیدا نمی شود تا بنشیند اینجا،پهلوی من،که نگاهش کنم،که صدایش کنم،ببویمش
که چشمانم را ببندم و غرقه شوم در وجودش
که بخاطرش بخندم،که بخاطرش بمیرم
که دوستش بدارم
هی،با توام،چرا فریادم را نمی شنوی!
تنهایی خسته ام کرده
چرا نمی آیی که برایم بگویی از امروز،فردا و فرداها
که گوشم را پر کنی از نوازش لالایی هایت
تنم سرد است
بغضم گرفته
چرا نمی شنوی!
چرا نمی آیی تا آغوشت را آرامگاه ِ خستگی هایم کنی!
که پریشانی هایم را تحمل کنی!که دوستم بداری!
چرا نمی آیی که بغضم را تماشا کنی
اشکم را ببوسی
دستم را بگیری و فریادم کنی!


Thursday, February 22, 2007
 

   

پسر است و کتانی اش!!!

پای تلفن از کتونی ِ طرف برام صحبت می کنه که مارک داره و درست حسابیه
بعد خودش می گه این رو گفتم که عاشقش بشی
می گم تو می دونی چی باید بگی که ازش خوشم بیاد ها!
با خودم فکر می کنم حق داره خب
خودم بهش گفتم که من پسرها رو از کفش و ساعتشون می شناسم...


Monday, February 19, 2007
 

   

حالا مهتاب با سرعت غریبی تا دوردست ها،تا مرتفع ترین قله های هستی بالا می رود و مرا میان ترس و تنهایی و غربت و سیاهی و
سکوت و خاطرات ِ غبارگرفته و قلم هایی که فقط سیاه می نویسند و خط کش هایی که فقط تکه تکه می کنند و کتاب هایی که فقط گیج می کنند،تنها می گذارد.
آخ،چه طوفان سردی!کسی مرا با چادر گل دار سفیدی بپوشاند.

"چند روایت معتبر"-مصطفی مستور


Wednesday, February 14, 2007
 

   


هوای دونفره!



آدم نمی دونه سال ِ دیگه همین موقع کجاست و تو چه موقعیتیه!
مثل ِ مونا که پارسال روز ِ ولنتاینش زیر ِ بارون با دوست پسرش،سپهر،سپری شد و امسال با شوهرش،داوود.
مثل ِ خیلیای دیگه
کی می دونه کِی این عشقه به سراغش میاد و کِی قراره ازش دست بکشه!
قرارم نیست کسی بدونه
ولی اینا یه بهانست
واسه دوست بودن و دوست داشتن

همیشه بهترین روزها روزهای بارونین
و اونایی که چتر رو سد می کنن برای دوری،بی سلیقه
خیلی وقته فقط دوست دارم عشق ِ آدمارو ببینم و لذت ببرم
به این ترتیب قصد کردم امروز رو قدم بزنم و ببینم و بشنوم و لبخند بزنم
امروز قرار نبود زیبا باشم
قرار بود زیبایی هارو ببینم
ولی...
هوا خیلی خوبه
از من بپرسی می گم حال ِ بدم بخاطر ِ همین هواست!
جوون باشی و بری تو این هوا طوریت نشه!
آدما قشنگن

عشق ِ آدما هم مقدس
کسی نمی دونه سال دیگه قراره باشه یا نمونه!
هوا بدجوری هوای دونفرست!


Saturday, February 10, 2007
 

   


روز ها حالم بد است
شب ها بدتر
نمی توان نفس کشید
راه ِ نجاتی نیست...




Wednesday, February 07, 2007
 

   

مگر چه شده که همه همت گماشتند تا تو را بیاد من بیاورند!
زمزمه ات را بیادم بیاورند وقتی می گفتی:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگاه یاد روی تو کردم جوان شدم
لبخندهای بی پروایت،حضورت را بیاد من بیاورند!
تابوت سیاه،اشک های بی وقفه ات،سنگینی سکوت ِ بعد از تو را
بوی عطر تنت،نگاهت را بیاد من بیاورند!
یادت که هست!من ِ بی تو را چه دور می دیدیم!
چه ساده؛چه زود تمام شدیم!
مثل فاصله ی جرقه تا آتش،مثل زمان بین زندگی تا مرگ،بغض تا گریه...
نه،تویی دیگر نمانده
قایق بی سرنشین ِ ما خیلی وقت است دریا را به مقصد ِ ناکجاآباد می پیماید
و من تمام دلتنگی ام را سبد،سبد مسافر ِ قایق کردم و بدرقه اش
گره های سرنوشتمان را که در تار و پود ِ هم رخنه کرده بود باز کردم
من،آخرین نفس هایی که به عشق ِ تو به شماره در می آمد را گوشه کنار این شهر چال کردم
دیرزمانیست که زندگی روی ِ دیگرش را نشانم داده
روی بی تو بودن را...