Sunday, August 29, 2010
 

   

زندگی
به این فکر می کنم که این روندی که ما طی می کنیم برای زنده ماندن تنها نامش زندگی است و رسمش فرسنگ ها با زندگی فاصله دارد!


Tuesday, August 03, 2010
 

   

آخرین سکوت ، سکوت ِ آخر

آخرین باری که چراغ خانه خاموش شد آن زمان بود که من در آن همه تاریکی شب دورشدنت را از میان در می دیدم و لبخندم را بدرغه ی راهت می کردم

گویی چراغ این خانه هم به سکوت ِ رفتنت حساسیت داشت

و این سکوت بود که جمله را کامل کرد!

ومن حتی نتوانستم از اتفاق مهم و جالب زندگی مان برایت بگویم،که ما آنقدر حرف داشتیم برای گفتن که می آمدند وسط حرفهای دیگرمان خودشان را جا می کردند!

و درآخر من به دیدار ِ دیگر فکر کردم که آیا باشم، نباشم یا چگونه باشم!

به سخت و دور بودنش فکر کردم و هیچ نگاهم را از دیدنت دریغ نکردم

شاید که نزدیک باشد!

شاید آن روز بهتر باشیم ، بیشتر باشیم …

شاید آن روزهایمان سبزتر باشند

باش که رنگ ِ تو رنگ ِخوش رنگیست