Sunday, August 06, 2006
 

   

چه ناباورانه به تماشا نشسته ام ...
دیگر به چه خیال ِ خام ، چه امید ِ واهی می توان نشست!
من اینجام ، من منم ، ولی آن تو یی که من را ما می ساخت کجاست!
کو آن سمبل ِ عام و خاص!
آن همه تنفرت را از آن خصلت ِ لعنتی کجا گور کردی!
دقیقه دقیقه هایت که به یاد ِ من سپری می شد از کی باز ایستاد!
آن دو چشمی که تنها من را به نظاره می نشست و بس ، چطور بینای ِ دیگری شد!
تاوان ِ کدامین گناه را پس دادم نمی دانم!
برو
برو که شاید از فشار دادن ِ دست ِ آن دیگری بیشتر احساس ِ امنیت و آرامش کنی .
برو که شاید از همگام شدن با او بیش از من حس ِ غرور کنی و به دیگران فخر بفروشی .
خدا را چه دیدی ! شاید عطر ِ وجود ِ او بیشتر به مزاجت سازگار آمد .
شاید به جبران ِ کمبود های من همت کند .
شاید چشمانش بیشتر از من برایت به اشک ِ عشق آغشته شد .
فقط می خواهم بدانم ، این سیندرلای ِ جدید ِ قصه ، تو را انقدر دوست دارد که من ؟!!!
ببینم ، آسمان ِ تو بی ستاره شده که دیگر دوستم نداری! آخر یادت که هست ، اندازه ی ستاره های آسمان دوستم می داشتی!
برو مهربانم ، بروکه دیگر تنها امید ِ نفس کشیدنم خوشبختی ِ توست و بس .
وای که چه ناباورانه به تماشا نشسته ام ...