Wednesday, September 27, 2006
 

   

زماني كه سراپا عشق شدم و مأمن ِ امن را قدم قدم گذراندم ، تو كجا بودي؟!
روزي كه عشقم هر آينه بغض شد ،
روزي كه رد ِ پايت را چشم دوختم ، انتظارت را كشيدم ، تو كجا بودي ؟!
صبح تا شب هايي كه به سوگواري ِ نبودن و نداشتنت نشستم ، تو چه مي كردي ؟!
خيال مي كردم حداقل روزي را كه بايد ، بياد داري ، سوگواري اش پيشكش ِ عشق ِ پاكت .
فكر كردم تو هم مثل ِ من از آن روز و روزگار تا ابد متنفر شدي !
هي ، معشوق ديرينه ، حال و هوايت را ديگر نمي شناسم .
اي غريب تر از هر غريبه ، آنقدر دوري كه ديگر هيچ پلي را ياراي پيوندمان نيست .
نمي فهممت ، نمي شناسمت . اين تو ، ديگر تو نيست .
خنده ات را ، حرف هاي گاه و بي گاهت را آشنا نيستم .
نگاهت با من غريبه است .
دستانت براي گرفتن ِ دستانم ساز ِ مخالف مي زند .
گم شدي . تمام احساسم پرپر ِ نگاهت شد . دور شدي و دورتر .
نازنين ، حالا كه انقدر غريبي ، بيا و قلبت را كه در دست هاي من جا مانده بردار و با خودت به همان شهر ِ بي حصاري كه آرامش برايت به ارمغان مي آورد ببر .
به صدايت كه هرلحظه نامم را مي خواند بگو ساكت شود .
بيا عكس چشمانت را از روي چشمانم بردار و ببر .
چه كردي كه خيالم از خاطرت دست برداشت ! به اين ته مانده خيالت هم بگو رهايم كند .
فكر مي كردم هنوز در ميان امواج موسيقي كه دستانت در آسمان ِ خيالم مي كشد ، جا دارم !
تو حتي آن لايه ي شيشه اي كه چشمانم را پر كرد از هر چه بغض ، نديدي .
از من گرفتي هر آنچه كه نبايد را .
اين عشق همچون اسطوره نزد ِ من تا هميشه به يادگار مي ماند ، نخواه كه با تو تقسيمش كنم .


Tuesday, September 19, 2006
 

   

بیست و دومین سالروز هستن
لحظات تنهایی را به نظاره می نشینم
سکوت ، سکوت ، سکوت
تمام



Thursday, September 14, 2006
 

   

چهره ی بدون آرایش ِ من به تعبیر ِ دوستان و آشنایان :

میت - مریم مقدس - مهتابی – سفید برفی


Tuesday, September 12, 2006
 

   

این روزها جویای ِ نظر ِ خودم می شوم که بدانم چطور می توانم با ترک ِ تحصیل کنار بیایم .
این بار همه چیز جزو اولین ها بود .
اولین فاجعه . اولین التماس . اولین هق هق . اولین زبان بازی . اولین سگ لرزه . اولین شکست .
ولی باید می گفتم ، تمام ِ ناگفته ها را باید می گفتم .
باید اعتراف می کردم که به دستانتان که به صورتم فرود بیاید بوسه می زنم.
باید اشک ریزان التماستان می کردم .
باید عنان و اختیار ِ خودم و زندگی ام را به دستتان می سپردم .
باید فریاد می زدم که چقدر بزرگید که فحش و مشت و لگد را نثارم نمی کنید .
من باید با این جمله شروع می کردم که آمده ام که بشنوم هر آنچه را که لایقش هستم .
قبل از آنکه بگویید باید می گفتم که سوء استفاده کردم از تمام ِ اعتمادهایی که به پایم ریختید .
باید اعتراف می کردم که پستم که چشمانش را اشک ریزان ساختم و شما را بی تاب .
باید از آمادگی ام برای پرداختن ِ تاوان برایتان صحبت می کردم .
از اینکه بیشتر از همیشه به کمکتان احتیاج دارم .
باید می گفتم که تنم از شدت ِ لرزش قادر به حرکت نیست ، ولی چون برای اولین بار ، رو در رویتان ، صحبت می کنم ، آرام ِ آرامم .
من باید تمام ِ آنچه که در فکرتان بود را قبل از اینکه بگویید ، می گفتم و ابراز پشیمانی می کردم . آن هم مثل ِ سگ .
باید اعتراف می کردم ، با اینکه همیشه از تپش ِ قلب گرفتن ها و فشار ِ بالایتان اولین نفری هستم که غصه دار می شوم ، این بار این خودم بودم که به پریشانیتان دامن زدم . باید می گفتم که خودم می دانم که چه کردم و چه به روزتان آوردم .
که هر چه می خواهید به سر ِ من بیاورید ، فقط ساکت نمانید که من لیاقت ِ این سکوت و بزرگ منشیتان را نداشته و ندارم .
باید قبل از هر چیز می گفتم که هنوز بیاد دارم آن جمله ی همیشگیتان را ، ولی انقدر پر عظمتید که الان که وقت ِ گفتن ِ این جمله تان است ، صبوری بخرج می دهید . ولی من از خودم می پرسم ، چرا ؟!
من باید می گفتم و التماستان می کردم که آخرین ضربه را محکم تر بزنید .

همه ی این ها را گفتم و شما از ترس ِ پاره شدن ِ پرده ی حجب و حیا بینمان به چشمانم نگاه نکردی .خیس ِ عرق شدی ، ضربان ِ قلبت بیشتر و بیشتر شد ، نفسهایتان عمیق و عمیق تر شد ، چشمانتان سرخ و سرخ تر شد و من از دیدن ِ این صحنه ها هر لحظه آب می شدم و آب تر .
گفته هایم تمام ِ آنچه که باید می گفتم بود ، تمام ِ اعتراف ها یم .
حالا می خواهم آخرین اعتراف را دور از چشمتان بگویم .
ببخشید ها ، اینکه گفتم حالا بیشتر از همیشه دوستتان دارم ، دروغ گفتم . من از شما می ترسم ، به همین خاطر مجبورم دوستتان داشته باشم . از نظر ِ شما که مشکلی نیست !


Saturday, September 02, 2006
 

   


رفت
و
با بغض، بای بای کنان، از پشت شیشه ها یی که مظهر ِ هر چه جداییست، بوسه را بهمراه ِ بهترین آرزوها بدرقه ی راهش کردیم .