امروز همان 9 فروردین است
من همان روشنکم
تاریخ تکرار می شود
...
سلام استاد
استاد،دلمان برای روح بزرگتان تنگ است
دلمان برای انگشتان ِ هنرمندتان
برای هارمونی ِافکارتان تنگ است
ملودی های نا تمام بدجور سراغتان را می گیرند
جایتان بد خالیست استاد
نت ها رنگ ِ ماتم به خودشان گرفته اند
آخر دیگر استاد بیات ی نیست که رنگ و بو دهدشان
استاد،امسال اولین سالیست که از حضورتان خالیست
و یادتان همیشه در خاطر ِ ما جاریست
روحتان شاد...
حالا ایندفعه بختک ِ LACOSTE شدم
گرچه از آرمش زیاد خوشم نمیاد!
به سرعت ِ نور
با تک جرقه ای روشن می شود
گرمایش روشن ات می کند
لذت می بری
آرام می شوی
خسته که شدی
هر چه فوت می کنی باز شعله ور می شود
اما اینبار دیگر کلافه ات می کند
اینجاست که باید تا ته ِ خط بسوزی و بسازی
چون دست بردار نیست
نه خودش،نه خیالش!
به تو عادت کردم
آمدنت را تبریک نگفتم
حالا که می خواهی دور شوی چطور بدرقه ات کنم!
خوشحالم که فقط عادت ها را شنیده ای و بس!
آخر تجربه اش عذابت می دهد
هان،تو همان غول ِ مهربان شدی و من همان دخترک ِ غرق ِ نیاز
و تو ندانستی که صحبت از حرف ِ دل که می شود
دیگر نوشتن و گفتن نمی شناسد که بخواهد سخت و آسانش کند
و من تنها امیدوارم این پسر ِ قصه ی ما این بار دختر ِ رویاهایش را همانی بیابد که باید!
هشتم مارس
براستی این روز من است که باید تمام بدنم از ترس و ناامیدی لحظه به لحظه به رعشه درآید
و حسرت ِ یک بار شنیده شدن را بغض کنم!