Thursday, June 21, 2007
 

   

صدايش را كه مي شنوم ديگر توان ِ‌نفس كشيدنم نيست!
دستانم به لرزه مي افتد
گوشه ي چشمانم تر مي شود
پلك دلم مي پرد
دلتنگ مي شوم
به عرش مي روم!
حامي ام مي شود،برايم لالايي مي خواند...
پ.ن:تو كه بيدار ِ‌بيداري/بگو از شب چه مي داني!!


Sunday, June 17, 2007
 

   


حضورش را نظاره گر باش!



Saturday, June 16, 2007
 

   

به من چيزي بگو از عشق
ازين حالي كه من دارم
من از احساس ِ شك كردن
به احساس تو بيزارم
تو هم شايد شبيه من
توو اين برزخ گرفتاري
تو هم شايد نمي دوني
چه احساسي به من داري!


Saturday, June 09, 2007
 

   


آشپزخونشون چقدر شيكه!
:D


Sunday, June 03, 2007
 

   

آخرين روز ِ‌تحصيل
امروز هم يكي از همان آخرين هايي بود كه وقتي قرار شد اسمش به رسم تبديل شود دلم خيلي گرفت
حالا ديگر نه تنها حرف هرروز است و هنوز،از ِ‌ديروز هم حرفي به ميان آمده
بهتر بگويم:از آنهمه ديروز
حالا ديگر فقط مي توان مرور كرد و لبخند زد
مي توان هرآنچه حاصل ِ اين همه روز است را بخوبي به زبان آورد و از روزي ياد كرد كه "تس" گفتن برابر بود با سوژه ي كلاس شدن
فقط حالاست كه مي تواني بشماري آن همه خاطرات ِ‌ريز و درشت ِ‌سالهاي سپري شده را و بخندي از ته دل
مي تواني با هرآنچه كه ديدي و شنيدي ياد كني از يك مشت خاطره ات با ياران ِ‌روزهاي تنهايي
شايد فقط حالاست كه مي شود به شب بيداري ها و دلهره هاي امتحاناتت بخندي
تنها حالا مي شود وقتي ياد مي كني از گذشته خنده اي كني كه بغض امانت ندهد
حالا دست دوستِ خوبت را كه مي فشاري مي فهمي كه قرار است چقدر دلت برايش تنگ شود
حالا فقط و فقط مي تواني دستت را بلند كني و براي همه شان دست تكان دهي و بگويي:يادش بخير!