Tuesday, September 12, 2006
 

   

این روزها جویای ِ نظر ِ خودم می شوم که بدانم چطور می توانم با ترک ِ تحصیل کنار بیایم .
این بار همه چیز جزو اولین ها بود .
اولین فاجعه . اولین التماس . اولین هق هق . اولین زبان بازی . اولین سگ لرزه . اولین شکست .
ولی باید می گفتم ، تمام ِ ناگفته ها را باید می گفتم .
باید اعتراف می کردم که به دستانتان که به صورتم فرود بیاید بوسه می زنم.
باید اشک ریزان التماستان می کردم .
باید عنان و اختیار ِ خودم و زندگی ام را به دستتان می سپردم .
باید فریاد می زدم که چقدر بزرگید که فحش و مشت و لگد را نثارم نمی کنید .
من باید با این جمله شروع می کردم که آمده ام که بشنوم هر آنچه را که لایقش هستم .
قبل از آنکه بگویید باید می گفتم که سوء استفاده کردم از تمام ِ اعتمادهایی که به پایم ریختید .
باید اعتراف می کردم که پستم که چشمانش را اشک ریزان ساختم و شما را بی تاب .
باید از آمادگی ام برای پرداختن ِ تاوان برایتان صحبت می کردم .
از اینکه بیشتر از همیشه به کمکتان احتیاج دارم .
باید می گفتم که تنم از شدت ِ لرزش قادر به حرکت نیست ، ولی چون برای اولین بار ، رو در رویتان ، صحبت می کنم ، آرام ِ آرامم .
من باید تمام ِ آنچه که در فکرتان بود را قبل از اینکه بگویید ، می گفتم و ابراز پشیمانی می کردم . آن هم مثل ِ سگ .
باید اعتراف می کردم ، با اینکه همیشه از تپش ِ قلب گرفتن ها و فشار ِ بالایتان اولین نفری هستم که غصه دار می شوم ، این بار این خودم بودم که به پریشانیتان دامن زدم . باید می گفتم که خودم می دانم که چه کردم و چه به روزتان آوردم .
که هر چه می خواهید به سر ِ من بیاورید ، فقط ساکت نمانید که من لیاقت ِ این سکوت و بزرگ منشیتان را نداشته و ندارم .
باید قبل از هر چیز می گفتم که هنوز بیاد دارم آن جمله ی همیشگیتان را ، ولی انقدر پر عظمتید که الان که وقت ِ گفتن ِ این جمله تان است ، صبوری بخرج می دهید . ولی من از خودم می پرسم ، چرا ؟!
من باید می گفتم و التماستان می کردم که آخرین ضربه را محکم تر بزنید .

همه ی این ها را گفتم و شما از ترس ِ پاره شدن ِ پرده ی حجب و حیا بینمان به چشمانم نگاه نکردی .خیس ِ عرق شدی ، ضربان ِ قلبت بیشتر و بیشتر شد ، نفسهایتان عمیق و عمیق تر شد ، چشمانتان سرخ و سرخ تر شد و من از دیدن ِ این صحنه ها هر لحظه آب می شدم و آب تر .
گفته هایم تمام ِ آنچه که باید می گفتم بود ، تمام ِ اعتراف ها یم .
حالا می خواهم آخرین اعتراف را دور از چشمتان بگویم .
ببخشید ها ، اینکه گفتم حالا بیشتر از همیشه دوستتان دارم ، دروغ گفتم . من از شما می ترسم ، به همین خاطر مجبورم دوستتان داشته باشم . از نظر ِ شما که مشکلی نیست !