Sunday, August 06, 2006
 

   

چشمانم خیره به در بود و همین طور ماند و ماند تا پایان
از همان وقت ها هم عادت داشتی به چشم به راه گذاشتنم ، ولی بالاخره می آمدی .
با همان لبخند ِ همیشگی و آغوش ِ بازت .
اما این بار چشم انتظار ِ آمدنت شدم و ماندم و ماندم و ماندم ...
هی ، می دانی انتظار ِ تو را کشیدن یعنی چه!
تو اصلا می دانی من چقدر منتظر ِ این روز ماندم تا ورود ِ پرشکوهت را نظاره گر باشم!
می دانی آنروز از میان ِ این همه ، چشمانم تنها تشنه ی تماشای ِ تو بود و بس!
تو نمی دانی و امیدوارم روزی بفهمی که چشم انتظار ماندن ِ تو برابر است با جان دادن ِ لحظه به لحظه .
شاید آن روز دیگر مرا چشم به راه ِ آمدن و رسیدن و بودنت نگذاری ، عزیزترینم .