Monday, August 28, 2006
 

   

خوب وقتی دایی ِ دوست داشتنی ِ آدم بعد از شش سال هوای ِ وطن کنه و همون سوغاتی هایی که می خواستی رو برات بیاره و یکی مثل من بی جنبه پیدا بشه و خودش رو با شکلات خفه کنه و اصلا هم فکر ِ عواقبش نباشه و هرروز همه دور هم جمع باشند و بگن و بخورن و بخندن


و از طرفی
بخوان کادو تولد ِ آینده رو از حالا بدن و کلی خوش به حالت بشه و از یه طرف دیگه
عروسی ِ پسرخاله باشه و مهمونی های ِ قبل و بعدش

و اونوقت
مسافرت ِ دسته جمعی به د ِهی به نام ِ نوا که نزدیک قله دماوند واقع است و بزن و برقص های روزی چند ساعت



و و و و...
همه ی اینا باعش می شه آدم وقت آپدیت کردن نداشته باشه و از دنیا بی خبر باشه واصلا نفهمه تابستون چقدر گرم بود و طولانی!