Wednesday, November 08, 2006
 

   

بالاخره سمینار ِ من و مانا،علی رغم ِ تهدید ِ بسیاری از دشمنان ِ دوست نما-که می گفتن می خندونیمتون- به خوبی و خوشی برگزار شد.
آی بیچاره شدیم سر ِ این سمینار!
چهار روز ِ تمام من و مانا مجبور شدیم از صبح تا شب همدیگرو تحمل کنیم و تمرین کنیم.وسط ِ تمرین ها هم هر ده دقیقه یک بار مانا یه جور ِ خنده دار(با استفاده از اون "س" ها که علی پروین می گه) به من می گفت:حالا بیا یه بوس بده خستگیم در بره.یه جوری که شبا تو خواب داوطلبانه می گفتم :الان میام یه بوس می دم خستگیت در بره.البته بر همگان واضح و مبرهن است که خستگیش از خوردن و خندیدن بود.
از اونجا که ما همه جا باید جُنگ بازیمون رو به همه نشون بدیم
قبل ِ تشکیل سمینار قرار بود بکمک ِ دو تن از یاران ِ شفیق-فهیمه و مونا- جهت جلوگیری از خستگی بچه ها و جو ِ کسل کننده ی کلاس،خیلی کارا بکنیم.مثلا وسط ِ توضیحاتمون آنتراک بدیم و برای بچه ها شیرین کاری کنیم.
اینجوری که من شعر ِ "عمه بابایم کجاست" رو بخونم و بچه ها رو تشویق به سینه زدن بکنم،مونا چراغای کلاس رو خاموش کنه و فهیمه کلنکس بین بچه ها پخش کنه.بعدشم صدای استارت ِ ژیان درآرم که دیگه خیلی گریه دار نباشه.
در وصف ِ مسخره بازی هامون همین بس که یه مثال رو اینطوری زده بودیم:"کلانی از فرج زرنگتر است."
بعدش تو کلاس بحث می شه که واقعا کلانی زرنگ تر بود یا فرج؟!
قبل ِ اومدن ِ استاد هم کلی،از بچه ها خواهش و تمنا کردیم که ازمون سوال نکنن که جلو استاد ضایع بشیم.
خلاصه یه ملت می دونستن که امروز ما سمینار داریم،به همین خاطر بعدش فوج ِ اس ام اس ها و تبریکات شروع شد.انگار پایان نامه ی دکترا بوده.
ببین چی بود که اون استادی که کارش موج منفی دادنه کم آورد و گفت جدا خوب بود،براشون دست بزنید.
بچه ها هم که شروع به دست زدن کردند،مانا می گه :شُله،شله(ازون "ش" ها که نوش آفرین می گه).
البته می دونید که تشویقشون بیشتر واسه این بود که کلی خندیدن از دستمون،نه برای چیز یاد گرفتن.