Friday, December 22, 2006
 

   

یلدا و یلداها،من و تکرارها

"ما آزموده ایم درین شهر بخت ِ خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت ِ خویش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یارتند خو
بسیار تند روی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم بهمه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش"

یلدا را همانطوری گذراندم که نمی خواستم
مثل ِ همیشه نه تویی بود و نه منی
نه شبی بود و نه شعر و شمع و نه شاهد و نه شیرینی و نه شرابی
گفتیم از هر آنچه که نباید
نباید ها که تمام شد،چشم که برگرداندم،تمام شدنش را دیدم
پایانی دیگر،مثل ِ همه ی قبلی ها
مثل ِ هر روز و هنوز که شروع می شود و تمام
و تمامیت ِ تمامش نقطه ای می شود و رفته رفته کمرنگ
نه آغازش را باز می کنم و نه پایانش را ختم
من می مانم و می گذرانم آنطور که باید ماند و گذراند
می ایستم آنطور که باید استاد
من هستم و نیستم در تمام ِ بهانه های این تکرار ِ روزگار
تمام که شدم منی می آید تا ادامه دهد هرآنچه که تکرارها می طلبند را...