Monday, December 25, 2006
 

   

بازی و مایه ی ننگ در حد ِ مرگ
پیش ننگ:وقتی فهمیدم جریان چیه اولین حسی که بهم دست داد این بود که دارم پرزنت می شم و باید وظیفم رو به نحو ِ احسنت انجام بدم و چند نفر برای این دستم و چند نفر برای اون دستم انتخاب کنم.
این سیستم ِ پرزنت کردن و پرزنتوری انگار توو خون ِ همه ی ملت هست.
حالا نمی شد من رو تو قسمت ِ تعریف ِ شاهکارهای خوب بازی می دادید!آبروریزیه بابا.
چی بگم،از کجاش بگم!
اول.من چون فرزند ِاول ِ خانواده ام و توو موقعیت های مختلف هی توهم ِ ارشدیت و مرشدیت بهم دست می ده،مدتی بود که متوجه ِ چت کردن ِ خواهرم با یه آقا پسری شدم که اتفاقا پسره رو هم می شناختم و ازش بدم که نه،متنفر بودم.واسه همین پسوردِخواهره رو بطور ِکاملا نامحسوس برداشتم(دزدیدم) و دور از چشمش می رفتم توو مسیج آرشیوش و آمار می گرفتم که چی گفته چی شنیده!بعد از یه مدت دیگه خسته شدم و عوض ِ حل کردن ِ مسئله،صورت مسئله رو پاک کردم.بگم چی کار کردم؟!رووم نمی شه آخه.پسورش رو عوض کردم و بهش نگفتم.یعنی یه جورایی حکش کردم و اون آیدیش تا ابد به درک واصل شد و جالب اینجاست که وقتی فهمید و کلی ناراحت شد،باهاش همدردی هم کردم.تقصیر رو هم انداختم گردن ِ اون پسره که خواهرم ازش بدش بیاد.حالا هم در حد ِ مرگ عذاب وجدان دارم چون هرچی فکر می کنم پسوری که گذاشتم رو یادم نمیاد که جبران کنم.
دوم.هروقت پسری با من راجع به عدم ِ امکان ِ بی جنبه بودن ِ دخترها در مورد ِ دوستی بدون فکر به ازدواج(از طرف ِ دختر) صحبت کرده،کلی خودم رو در حد ِ مرگ شاکی نشون دادم که نه و این طوری نیست و کلی مدافع ِ حقوق ِ دخترها شدم.ولی الان می خوام اعتراف کنم که نه تنها اکثر ِ غریب به اتفاق ِدخترها بلافاصله پس از دوستی با پسر به فکر ِ ازدواج هستند بلکه به این هم فکر می کنند که بچه شون چه شکلی می شه و اسمش رو چی بگذارند!راستش خودم هم جزو ِ همون اکثریت هستم که به بچه که نه ولی تا حدودی به توهم ِ ازدواجش فکر می کنم.چیه خب!!!
سوم.توو خونه ای که من از بدو ِ تولدم بمدت ِ چندین سال زندگی می کردیم یه همسایه داشتیم که طبقه پائین ِ ما می شستند و خانواده هامون در حد ِ مرگ با هم جور بودن و همش با هم مسافرت می رفتیم و خونه ی هم بودیم.اینا یه پسر داشتند به اسم ِ علیرضا که همسن و با هم حسابی جور بودیم.چون ما از بازی کردن با هم سیر نمی شدیم وقت ِ ناهار که باید هرکدوممون می رفت خونه ی خودش در دقایق آخر ِ بازی با هم قرار می گذاشتیم که بعد ِ ناهار که مامانامون مجبورمون کردن بخوابیم،خودمون رو به خواب بزنیم و بعد از اینکه مامان ها خوابیدند بریم توو راه پله ها با هم بازی کنیم.هنوز که هنوزه هم مامان هامون این مسئله رو نمی دونن.
چهارم.علی رغم ِ نهایت ِ محبت،از تنها دوست پسر ِ فابم خیانت دیدم.باهاش دعوا کردم.حرصم خالی نشد.اینطوری دست به شیطنت زدم که با یه پسره چند بار تلفنی صحبت کردم و یک بار دیدمش.ولی دیدم من آدمش نیستم و صرف ِ اینکه حرصم خالی شده بود برام بس بود.اینجوری شد یک هیچ به نفع من.چون من فهمیدم که اون خیانت کرد و اون نفهمید که من همینطوری ننشستم نگاهش کنم.
پنجم.هر پسری که به نحوی پاش توو زندگی ِ من باز شده در بهترین حالت یه دوست دختر ِ فاب داشته و در بدترین حالت زن داشته.یعنی همیشه "خانم کوچیک" بودم.واسه همین هروقت با یه پسر آشنا شدم سعی کردم بفهمم این یکی دوست دختر داره یا زن!چون چیزی غیر از این ممکن نبوده و نیست.اصلا انگار خدا من رو هَوو آفریده!!!
مازیار و سایه بگیرید که اومد