Sunday, December 10, 2006
 

   

Love story
خیر سرمان یکی ازین جمعه های اخیر رفتیم برای مراقبت که ای کاش نرفته بودیم
مراقبت برای همین آزمون کارشناسی را عرض می کنم
قرار بود دانشگاه به خرج بیافتد و خجالتمان بدهد و جوجه کبابی برای نهار مهمانمان کند
که جوجه کباب که هیچ آبگوشت هم به خوردمان ندادند
که اگر می دانستم می زنند زیر ِ قولشان پایم را قلم می کردم و کله ی سحر از خواب ناز بیدار نمی شدم که مجبور شوم با آقاپسرانی که به قصد کوه اتوبوس رو روو سرشان گذاشتند همسفر شوم
نه،برای شکم عرض نمی کنم دقایقی دیگر متوجه می شوید که نهار ندادن ِ دانشگاه چه روحیه ای برای ما ساخت
خلاصه با منا هم مسیر می شویم و خروس خوان با ترس و لرز در تاریکی هوا راهی می شویم.همینجوری که دپرس تازه راه افتاده بودیم،منا می گه:ببینا،اگه دوست پسر داشتیم الان می رسوندمون.منم بهش می گم:نخیر،اگر دوست پسر داشتیم در این موقعیت می گفت :عزیزم،نمی شه خودت بری!راستش من چند شبه نخوابیدم و این چیزا...
خلاصه با هر بدبختی شده وارد دانشگاه میشیم و چون یه کم دیر می رسیم به همون صبحانه ای که دانشگاه می داد هم نرسیدیم.
آزمون که شروع می شه،اون حس ِ ایرانی بازی ِ من گل می کنه و جوابا رو به بچه ها می رسونم.اونا هم گل از گلشون می شکفت.
چشمتون روز بد نبینه،بازرس اومد.نه بابا،برای مراقبت از مراقبا نیومده بود برای کار دیگه ای تشریف آورده بودند.
مکث ِ ایشون در کلاسی که بقل کلاس من بود و مراقبش فهیمه بود بیش از اندازه شد.بعد از مدت کوتاهی کاشف بعمل آمد که این خیر سرش بازرس که سن ِ پدربزرگ فهیمه رو داشته بهش پیشنهاد داده و شماره و چشمک و مخ زنی که کاری می کنم بدون کنکور ارشد قبول شی و ازین حرفا...
فهیمه هم نامردی نکرد رئیس دانشکده رو سریعا مطلع کرد و ایشون هم به فهیمه گفت اگه باز بهت گفت شماره بده شماره موبایل من رو بهش بده تا زنگ بزنه و من بلایی به سرش بیارم که فلان و بهمان
این از وضعیت ِ سیستم فرهنگی آموزشی ِ جامعه
برگردیم سر ِ بحث شیرین ِ شکم .ما موقتا با بیسکویت خودمون و سرگرم کردیم.البته بگم که بیسکویت هایی که به مراقبین می دادند با اونایی که به داوطلبین می دادند کلی فرقش بود.داوطلبای بیچاره مغزشون رو به کار مینداختند و انرژی مصرف می کردند،اونوقت به ما بیسکویت ِ کرم دار می دادند.
آزمون تموم شد و یادمون افتاد باید نهار بخوریم که اگه می دونستم جمعه ها تو این رستورانای شیک و پیک چه خبره گشنگی رو به جان می خریدم و پام رو این جور جاها نمی گذاشتم.
با منا رفتیم و نشستیم و سفارش دادیم و کم کم سر و کله ی دختر پسرای جوون پیدا شد که بسیار لاولی یا لیبلیش با ماشیناشون میومدن دم در رستوران پارک می کردن و دست در دست با هم می شستن و عکس می گرفتن و می خندیدن و لذت می بردن.
یکهو من به خودم اومدم دیدم من و منا دستمون زیر ِ چونمونه و کاملا محو ِ میزهای دور و ورمونیم و گشنگی رو به کل فراموش کردیم.فکر کنید،چراغ های رستوران به کل خاموش بود و روی هر میز یک شمع به طرز فوق العاده رمانتیکی روشن بود و اطراف هم که همش زوج های ظاهرا خوشبخت. نمی دونن جلوی دختر azab نباید ازین کارا کنن!
بعد،اومدم جو رو ازین سنگینی در آرم شروع کردم آهنگ لاو استوری رو زدن که خوب شد این به ذهنم رسید چون یه کم خندیدیم و متوجه شدیم که حسودی کار بدیه!
البته باز درست نشدیم و تو راه برگشت نه منا حرف می زد نه من.
من جمعه ها می شینم تو خونه ترجمه می کنم،مردم می رن گردش و تفریح.یادم رفته بود این چیزا رو.هنوزم ازین چیزا هست!
ببین یه ناهار ندادن دانشگاه چه تضعیف روحیه ای واسه ما درست کرد هاا!
یکی نیست بگه بچه،دنبال دردسر می گردی جمعه که روز ِ عشاقه پامیشی میری رستوران!
پ.ن: هدف از آوردن این مطلب در اینجا این است که بگویم کسانی که وضعیتشان همانند وضعیت ما درام است و روحیه ی حساسی دارد بداند که هیچ چیز مثل نهار خوردن ِ جمعه تو خونه نمی شه.آخه هیچ چی غذای خونگی نمی شه.این و نگم چی بگم!
هیییییییییییی!
راستی این آهنگ لاو استوری هم دیگه سوژه شده.هر وقت کمبود محبت می گیریم این آهنگرو می زنیم.