Monday, July 31, 2006
 

   

همینطور گیج و مبهوت می ایستد جلوی آینه
چشمش به تن ِ بی رمق ِ دختری می افتد که به پهنای خیس ِ صورتش دلش گرفته. چشمانش در تاریکی ِ اتاق برق می زند. پوست ِ صورتش متورم شده
چشمان ِ دخترکِ کم سو نا ندارد به خودش هم نگاه کند
دستش را بطرف صورتش می برد که باور کند خودش است
زیر ِ لب ناله می کند
به نوایِ مورد علاقه اش پناه می برد. غرق می شود
آن یکی از راه می رسد.دخترک چشم به آسمان می دوزد ، نکند جاری ِ اشک هایش را کسی متوجه شود
آخر دخترک خیلی دلش گرفته است
آخر این دخترک دیگر تحمل گوشه و کنایه و نصیحت را ندارد
هق هق کنان خدایش را صدا می زند
دم از آخرین ها می زند ، دم از پایان می زند
از مرگ ِ قصه و ناامیدی می گوید.اشک می ریزد و شکوه می کند. واویلا گویان سر تکان می دهد
بدنش از درون می لرزد و می لرزد
خستگی از سر و رویش می بارد
نوازش می خواهد و عشق.عشق می خواهد و پرستش
تنهاست
تنهاست
تنهاست
سرش را که به اولین تکیه گاه می گذارد ، چشمانش بسته می شود
آخر یاد ِ امن ترین جای ِ دنیا افتاده
بین خودمان بماند
این سیندرلا یک لنگه از کفشش را جایی ، گوشه کنار ِ این شهر ِ لعنتی ، دست ِ شاهزاده ی سوار بر اسب ِ طلایی اش جا گذاشته