Wednesday, February 07, 2007
 

   

مگر چه شده که همه همت گماشتند تا تو را بیاد من بیاورند!
زمزمه ات را بیادم بیاورند وقتی می گفتی:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگاه یاد روی تو کردم جوان شدم
لبخندهای بی پروایت،حضورت را بیاد من بیاورند!
تابوت سیاه،اشک های بی وقفه ات،سنگینی سکوت ِ بعد از تو را
بوی عطر تنت،نگاهت را بیاد من بیاورند!
یادت که هست!من ِ بی تو را چه دور می دیدیم!
چه ساده؛چه زود تمام شدیم!
مثل فاصله ی جرقه تا آتش،مثل زمان بین زندگی تا مرگ،بغض تا گریه...
نه،تویی دیگر نمانده
قایق بی سرنشین ِ ما خیلی وقت است دریا را به مقصد ِ ناکجاآباد می پیماید
و من تمام دلتنگی ام را سبد،سبد مسافر ِ قایق کردم و بدرقه اش
گره های سرنوشتمان را که در تار و پود ِ هم رخنه کرده بود باز کردم
من،آخرین نفس هایی که به عشق ِ تو به شماره در می آمد را گوشه کنار این شهر چال کردم
دیرزمانیست که زندگی روی ِ دیگرش را نشانم داده
روی بی تو بودن را...