Monday, February 26, 2007
 

   

تکلیف ِ این همه اشعار ِ بی قهرمانِ من چیست!
گفته بودم دردم می آید از این همه بی تویی
نگفته بودم!
چرا کسی پیدا نمی شود تا بنشیند اینجا،پهلوی من،که نگاهش کنم،که صدایش کنم،ببویمش
که چشمانم را ببندم و غرقه شوم در وجودش
که بخاطرش بخندم،که بخاطرش بمیرم
که دوستش بدارم
هی،با توام،چرا فریادم را نمی شنوی!
تنهایی خسته ام کرده
چرا نمی آیی که برایم بگویی از امروز،فردا و فرداها
که گوشم را پر کنی از نوازش لالایی هایت
تنم سرد است
بغضم گرفته
چرا نمی شنوی!
چرا نمی آیی تا آغوشت را آرامگاه ِ خستگی هایم کنی!
که پریشانی هایم را تحمل کنی!که دوستم بداری!
چرا نمی آیی که بغضم را تماشا کنی
اشکم را ببوسی
دستم را بگیری و فریادم کنی!