Saturday, May 19, 2007
 

   

از همان شب هاي روشن
از همان ها كه حامي مي شود علاج ِ‌درد و تنهايي مي شود مرهم ِ‌بغض
انگار كسي يا چيزي خواست تا اينگونه شروع شود و ادامه پيدا كند
خودم نبودم كه با تو بود!
راه مي آيم،راه مي آيم و راه مي آيم
دردناكم كه باشم!لذت مي برم!
راه مي آيم!
مي بينم،مي بويم و نظاره مي كنم!
سرم گيج مي رود،انگار كه بارها دور ِ‌تو چرخيده باشم!
روحم به درد مي آيد وقتي خودم را به زور كنارت مي چينم!
آينه را كه نگاه مي كنم چيزي غير از آن پاكي و پاكيزگي مي بينم
لكه اي كه با دست پاك نمي شود!
حتي دست ِ‌تو!
از ميان اين همه،سفيد ترين را برمي دارم و همينطور نمناك مرهم ِ‌چشمانم مي كنم
سياه است
واي،سياه!
شانه موهاي خيسم را نوازش مي كند!
خسته ام
خسته
سرم قدر ِ تمام ِ‌لحظات ِ‌دوري و جدايي دردناك است
دلم قدر ِ‌تمام ِ آنچه كه از تو نمي دانم گرفته!
چشمانم كم سو شده!
مي خواهم بگويم … نمي توانم …
نمي خواهم بگويم … نمي توانم …