Tuesday, August 03, 2010
آخرین سکوت ، سکوت ِ آخر آخرین باری که چراغ خانه خاموش شد آن زمان بود که من در آن همه تاریکی شب دورشدنت را از میان در می دیدم و لبخندم را بدرغه ی راهت می کردم گویی چراغ این خانه هم به سکوت ِ رفتنت حساسیت داشت و این سکوت بود که جمله را کامل کرد! ومن حتی نتوانستم از اتفاق مهم و جالب زندگی مان برایت بگویم،که ما آنقدر حرف داشتیم برای گفتن که می آمدند وسط حرفهای دیگرمان خودشان را جا می کردند! و درآخر من به دیدار ِ دیگر فکر کردم که آیا باشم، نباشم یا چگونه باشم! به سخت و دور بودنش فکر کردم و هیچ نگاهم را از دیدنت دریغ نکردم شاید که نزدیک باشد! شاید آن روز بهتر باشیم ، بیشتر باشیم … شاید آن روزهایمان سبزتر باشند باش که رنگ ِ تو رنگ ِخوش رنگیست |
||