رنگ سبز،رنگ تو
چشم که می چرخانی سبز می بینی و سبزی
و این همه سبز از وجود ِ تو رنگ می گیرند!
رنگ بباز،عطر ِ رنگت آرامم می کند
سبز ببار،بار ِشَت نوازشم می کند
...
وطن
وطن یعنی جای ناامن
وطن جاییست که پلیس هایش رعشه به تنت می اندازند،دست رویت بلند می کنند،ناسزا می گویندت
وطن یعنی زندان
رنگ ِ وطن سیاه است
معمولا بوی اسارت می دهد
وطن یعنی کابوس،یعنی ترس،خفقان...
پ.ن:واژه نامه هایتان را تغییر دهید.
دلتنگی
می رسد زمانی که دل ِآدم اندازه ی تمام ِ نداشته هایش می گیرد!
انگار که چوب خط ِ زندگی ات پر شده باشد و فقط برای دوره کردن خوشی ها وقت داشته باشی
این ماسک ِ لعنتی که روی صورتت جا خشک کرده هم که بابت ِ هر تک لبخندی چروک می خورد
و پلک که می زنی غم چکه می کند و خستگی...
وای اگر نتوانی این خستگی را با کسی تقسیم کنی
دیگر از تو هیچ نمی ماند...
عروس ِ کم توقع!!!
هزار و سیصد و شصت و دو عدد سکه ی تمام بهار آزادی(معادل ِ دویست میلیون و خورده ای...بیا وردار و ببر خیرش رو ببینی...البته زیاد قیمتی هم نداره!)
کل ِ جهیزیه ی عروس بعنوان ِ شیربها(چشمش کور دندش نرم...وظیفشه خب!)
ده میلیون تومان بعنوان ِ پشتوانه ی آینده ی عروس(خب اومدیم و فردا داماد بیکار شد،خانم از کجا بیاره بخوره!!)
حق طلاق(وقتی بگذاریش کنار ِ این شرایط خووب می فهمی واسه چی می خوادش)
حق کار(گرفتنش کلاس داره،مخصوصا جلو در و همسایه)
سند ِ یک دستگاه آپارتمان به اسم ِ عروس(فقط از نوع ِ منگوله دارش باشه لطفا)
جشن ِ عروسی ِ مجلل(با این شرایط ِ کم این رو هم نمی خواد مجلل بگیره!!)
ماشین،از پژو به بالا(دخترشون اصلا از بچگی تو ماشین بزرگ شده...حالا مگه بدون ماشین می شه!!)
سرویس ِطلا برای عقد محضری(حتما سرویس باشه ها!هرچقدر هم طلاش زردتر باشه و گنده تر بهتر...مثل همون انگشتر نشونه)
داماد برای بدست آوردن ِ این دختر با این شرایط کماکان مشغول ِ دست و پا زدن است...
باور کردنی نیست اما حقیقت دارد!
پ.ن:خانواده ی عروس به هر کس که شرایط ِ جدیدتری بهشان پیشنهاد کند که بتواند داماد را بیچاره تر کند جایزه می دهد.بشتابید...
گاهی لذت هیچ چیز با قدم زدن در هوای این روزهای خیابان ها برابری نمی کند
گاهی در کنار ِ کسی انقدر آرامی که لبخند امانت نمی دهد
گاهی عشق را که می بینی دلت پر می زند برای عاشق بودن
گاهی دلت می خواهد دستانت را به پهنای وجودت بگشایی تا حتی یک قطره ازین بارانِ خدایی هدر نرود…
مغازه های طلا فروشی رو یکی یکی نگاه می کردیم که خانم حلقه شون رو انتخاب کنن
تصمیم نداشتم توو انتخابش دخالت داشته باشم
گفت:به نظرت کدوم قشنگه؟!
یه حلقه ی سفید ِ خیلی ظریف که بدجور بهم چشمک می زد رو نشونش دادم
گفت:نه،دوست ندارم...
خودش یکی ازین زرد گنده ها که روش پر نگینه و دست کم دو تا بند انگشت رو پر می کنه رو نشون داد که زمین تا زیرزمین با اونی که من می پسندیدم فرق داشت و گفت:مثلا این تیپیا...می خوام انگشتم رو پر کنه.
گفتم:زرد؟!!!
گفت:آره،مامانم گفته!!!
یه نگاه بهش می کنم،یه نگاه به داماد و زندگی ِ بی دغدغه ای رو براشون آرزو می کنم!
پ.ن:خداوند آخر و عاقبت ِ این جوونها رو ختم ِ به خیر کنه!
وقتی از درد اشکات جاری می شه،به خودت می پیچی و می لرزی
تازه ارزش ِ تک تک ِ لحظه های سلامتی رو می فهمی!
Mein Gott,helfen Sie mir!