Monday, April 30, 2007
 

   

رنگ سبز،رنگ تو
چشم که می چرخانی سبز می بینی و سبزی
و این همه سبز از وجود ِ تو رنگ می گیرند!
رنگ بباز،عطر ِ رنگت آرامم می کند
سبز ببار،بار ِشَت نوازشم می کند
...




Thursday, April 26, 2007
 

   

وطن
وطن یعنی جای ناامن
وطن جاییست که پلیس هایش رعشه به تنت می اندازند،دست رویت بلند می کنند،ناسزا می گویندت
وطن یعنی زندان
رنگ ِ وطن سیاه است
معمولا بوی اسارت می دهد
وطن یعنی کابوس،یعنی ترس،خفقان...

پ.ن:واژه نامه هایتان را تغییر دهید.


Friday, April 20, 2007
 

   


دلتنگی
می رسد زمانی که دل ِآدم اندازه ی تمام ِ نداشته هایش می گیرد!
انگار که چوب خط ِ زندگی ات پر شده باشد و فقط برای دوره کردن خوشی ها وقت داشته باشی
این ماسک ِ لعنتی که روی صورتت جا خشک کرده هم که بابت ِ هر تک لبخندی چروک می خورد
و پلک که می زنی غم چکه می کند و خستگی...
وای اگر نتوانی این خستگی را با کسی تقسیم کنی
دیگر از تو هیچ نمی ماند...


Wednesday, April 18, 2007
 

   

عروس ِ کم توقع!!!
هزار و سیصد و شصت و دو عدد سکه ی تمام بهار آزادی(معادل ِ دویست میلیون و خورده ای...بیا وردار و ببر خیرش رو ببینی...البته زیاد قیمتی هم نداره!)
کل ِ جهیزیه ی عروس بعنوان ِ شیربها(چشمش کور دندش نرم...وظیفشه خب!)
ده میلیون تومان بعنوان ِ پشتوانه ی آینده ی عروس(خب اومدیم و فردا داماد بیکار شد،خانم از کجا بیاره بخوره!!)
حق طلاق(وقتی بگذاریش کنار ِ این شرایط خووب می فهمی واسه چی می خوادش)
حق کار(گرفتنش کلاس داره،مخصوصا جلو در و همسایه)
سند ِ یک دستگاه آپارتمان به اسم ِ عروس(فقط از نوع ِ منگوله دارش باشه لطفا)
جشن ِ عروسی ِ مجلل(با این شرایط ِ کم این رو هم نمی خواد مجلل بگیره!!)
ماشین،از پژو به بالا(دخترشون اصلا از بچگی تو ماشین بزرگ شده...حالا مگه بدون ماشین می شه!!)
سرویس ِطلا برای عقد محضری(حتما سرویس باشه ها!هرچقدر هم طلاش زردتر باشه و گنده تر بهتر...مثل همون انگشتر نشونه)

داماد برای بدست آوردن ِ این دختر با این شرایط کماکان مشغول ِ دست و پا زدن است...
باور کردنی نیست اما حقیقت دارد!

پ.ن:خانواده ی عروس به هر کس که شرایط ِ جدیدتری بهشان پیشنهاد کند که بتواند داماد را بیچاره تر کند جایزه می دهد.بشتابید...


Tuesday, April 17, 2007
 

   

گاهی لذت هیچ چیز با قدم زدن در هوای این روزهای خیابان ها برابری نمی کند
گاهی در کنار ِ کسی انقدر آرامی که لبخند امانت نمی دهد
گاهی عشق را که می بینی دلت پر می زند برای عاشق بودن
گاهی دلت می خواهد دستانت را به پهنای وجودت بگشایی تا حتی یک قطره ازین بارانِ خدایی هدر نرود…


Tuesday, April 10, 2007
 

   

مغازه های طلا فروشی رو یکی یکی نگاه می کردیم که خانم حلقه شون رو انتخاب کنن
تصمیم نداشتم توو انتخابش دخالت داشته باشم
گفت:به نظرت کدوم قشنگه؟!
یه حلقه ی سفید ِ خیلی ظریف که بدجور بهم چشمک می زد رو نشونش دادم
گفت:نه،دوست ندارم...
خودش یکی ازین زرد گنده ها که روش پر نگینه و دست کم دو تا بند انگشت رو پر می کنه رو نشون داد که زمین تا زیرزمین با اونی که من می پسندیدم فرق داشت و گفت:مثلا این تیپیا...می خوام انگشتم رو پر کنه.
گفتم:زرد؟!!!
گفت:آره،مامانم گفته!!!
یه نگاه بهش می کنم،یه نگاه به داماد و زندگی ِ بی دغدغه ای رو براشون آرزو می کنم!

پ.ن:خداوند آخر و عاقبت ِ این جوونها رو ختم ِ به خیر کنه!


Thursday, April 05, 2007
 

   


بدون شرح !


Wednesday, April 04, 2007
 

   


وقتی از درد اشکات جاری می شه،به خودت می پیچی و می لرزی
تازه ارزش ِ تک تک ِ لحظه های سلامتی رو می فهمی!
Mein Gott,helfen Sie mir!