Wednesday, December 27, 2006

Tuesday, December 26, 2006
 

   

شب،در تاریکی ِ مطلق
دراز که می کشم،با زیر سر گذاشتن دستها
چشمانم یک مشت ماه و ستاره می چیند
نزدیکند به من
دست که دراز می کنم همه شان در مشت می آیند
سکوتیست آرامش دهنده
فقط عصار است که می گوید:
"وقتی که خوابی نیمه شب ترا نگاه می کنم
زیبائیت را با بهار گاه اشتباه می کنم
از شرم سرانگشت من پیشانیت تر می شود
عطر تنت می پیچد و دنیا معطر می شود
گیسویت تابی می خورد می لغزد از بازوی تو
از شانه جاری می شود چون آبشاری موی تو
چون برگ گل در بسترم می گسترانی بوی خود
من را نوازش می کنی بر مهربان زانوی خود
آسیمه می خیزم ز خواب تو نیستی اما دگر
ای عشق من بی من کجا تنها نرو من را ببر
من بی تو می میرم نرو من بی تو می میرم بمان
با من بمان زین پس دگر هر چه تو می گویی همان
در خواب آخر عشق من در برگ گل پیچیدمت
می خوابم ای زیباترین در خواب شاید دیدمت"

نجوا می کنم
من بی تو می میرم بمان
من بی تو می میرم نرو
ای عشق من بی من کجا
من بی تو می میرم بمان...

ستاره ها کمرنگ می شوند،وقت ِ رفتن ِ اوست.
چشمانم را می بندم تا کمرنگ شدنشان را نبینم.دور شدنش را.
من بی تو می میرم بمان...
و دیگر هیچ

پ.ن:این شعر از آلبوم ِ جدید ِ عصاره به اسم ِ "نهان مکن".اسم این شعر خواب ِ آخر از شاهکار بینش پژوه ِ و با صدای عصار و آهنگسازی شهرداد روحانی در ارکستر سمفونیک لندن اجرا شده. قشنگه.پول نداشتید هم قرض کنید بخریدش.


Monday, December 25, 2006
 

   

بازی و مایه ی ننگ در حد ِ مرگ
پیش ننگ:وقتی فهمیدم جریان چیه اولین حسی که بهم دست داد این بود که دارم پرزنت می شم و باید وظیفم رو به نحو ِ احسنت انجام بدم و چند نفر برای این دستم و چند نفر برای اون دستم انتخاب کنم.
این سیستم ِ پرزنت کردن و پرزنتوری انگار توو خون ِ همه ی ملت هست.
حالا نمی شد من رو تو قسمت ِ تعریف ِ شاهکارهای خوب بازی می دادید!آبروریزیه بابا.
چی بگم،از کجاش بگم!
اول.من چون فرزند ِاول ِ خانواده ام و توو موقعیت های مختلف هی توهم ِ ارشدیت و مرشدیت بهم دست می ده،مدتی بود که متوجه ِ چت کردن ِ خواهرم با یه آقا پسری شدم که اتفاقا پسره رو هم می شناختم و ازش بدم که نه،متنفر بودم.واسه همین پسوردِخواهره رو بطور ِکاملا نامحسوس برداشتم(دزدیدم) و دور از چشمش می رفتم توو مسیج آرشیوش و آمار می گرفتم که چی گفته چی شنیده!بعد از یه مدت دیگه خسته شدم و عوض ِ حل کردن ِ مسئله،صورت مسئله رو پاک کردم.بگم چی کار کردم؟!رووم نمی شه آخه.پسورش رو عوض کردم و بهش نگفتم.یعنی یه جورایی حکش کردم و اون آیدیش تا ابد به درک واصل شد و جالب اینجاست که وقتی فهمید و کلی ناراحت شد،باهاش همدردی هم کردم.تقصیر رو هم انداختم گردن ِ اون پسره که خواهرم ازش بدش بیاد.حالا هم در حد ِ مرگ عذاب وجدان دارم چون هرچی فکر می کنم پسوری که گذاشتم رو یادم نمیاد که جبران کنم.
دوم.هروقت پسری با من راجع به عدم ِ امکان ِ بی جنبه بودن ِ دخترها در مورد ِ دوستی بدون فکر به ازدواج(از طرف ِ دختر) صحبت کرده،کلی خودم رو در حد ِ مرگ شاکی نشون دادم که نه و این طوری نیست و کلی مدافع ِ حقوق ِ دخترها شدم.ولی الان می خوام اعتراف کنم که نه تنها اکثر ِ غریب به اتفاق ِدخترها بلافاصله پس از دوستی با پسر به فکر ِ ازدواج هستند بلکه به این هم فکر می کنند که بچه شون چه شکلی می شه و اسمش رو چی بگذارند!راستش خودم هم جزو ِ همون اکثریت هستم که به بچه که نه ولی تا حدودی به توهم ِ ازدواجش فکر می کنم.چیه خب!!!
سوم.توو خونه ای که من از بدو ِ تولدم بمدت ِ چندین سال زندگی می کردیم یه همسایه داشتیم که طبقه پائین ِ ما می شستند و خانواده هامون در حد ِ مرگ با هم جور بودن و همش با هم مسافرت می رفتیم و خونه ی هم بودیم.اینا یه پسر داشتند به اسم ِ علیرضا که همسن و با هم حسابی جور بودیم.چون ما از بازی کردن با هم سیر نمی شدیم وقت ِ ناهار که باید هرکدوممون می رفت خونه ی خودش در دقایق آخر ِ بازی با هم قرار می گذاشتیم که بعد ِ ناهار که مامانامون مجبورمون کردن بخوابیم،خودمون رو به خواب بزنیم و بعد از اینکه مامان ها خوابیدند بریم توو راه پله ها با هم بازی کنیم.هنوز که هنوزه هم مامان هامون این مسئله رو نمی دونن.
چهارم.علی رغم ِ نهایت ِ محبت،از تنها دوست پسر ِ فابم خیانت دیدم.باهاش دعوا کردم.حرصم خالی نشد.اینطوری دست به شیطنت زدم که با یه پسره چند بار تلفنی صحبت کردم و یک بار دیدمش.ولی دیدم من آدمش نیستم و صرف ِ اینکه حرصم خالی شده بود برام بس بود.اینجوری شد یک هیچ به نفع من.چون من فهمیدم که اون خیانت کرد و اون نفهمید که من همینطوری ننشستم نگاهش کنم.
پنجم.هر پسری که به نحوی پاش توو زندگی ِ من باز شده در بهترین حالت یه دوست دختر ِ فاب داشته و در بدترین حالت زن داشته.یعنی همیشه "خانم کوچیک" بودم.واسه همین هروقت با یه پسر آشنا شدم سعی کردم بفهمم این یکی دوست دختر داره یا زن!چون چیزی غیر از این ممکن نبوده و نیست.اصلا انگار خدا من رو هَوو آفریده!!!
مازیار و سایه بگیرید که اومد


Friday, December 22, 2006
 

   

یلدا و یلداها،من و تکرارها

"ما آزموده ایم درین شهر بخت ِ خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت ِ خویش
از بس که دست می گزم و آه می کشم
آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یارتند خو
بسیار تند روی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم بهمه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش"

یلدا را همانطوری گذراندم که نمی خواستم
مثل ِ همیشه نه تویی بود و نه منی
نه شبی بود و نه شعر و شمع و نه شاهد و نه شیرینی و نه شرابی
گفتیم از هر آنچه که نباید
نباید ها که تمام شد،چشم که برگرداندم،تمام شدنش را دیدم
پایانی دیگر،مثل ِ همه ی قبلی ها
مثل ِ هر روز و هنوز که شروع می شود و تمام
و تمامیت ِ تمامش نقطه ای می شود و رفته رفته کمرنگ
نه آغازش را باز می کنم و نه پایانش را ختم
من می مانم و می گذرانم آنطور که باید ماند و گذراند
می ایستم آنطور که باید استاد
من هستم و نیستم در تمام ِ بهانه های این تکرار ِ روزگار
تمام که شدم منی می آید تا ادامه دهد هرآنچه که تکرارها می طلبند را...


Tuesday, December 12, 2006
 

   


دردم می آید از این همه بی تویی


Monday, December 11, 2006
 

   

شماره
می گه:عجیب ترین باری که تا حالا از پسر شماره گرفتی چطوری بوده؟
واسش تعریف می کنم که
یک روز با پسر عمم و حدیثه،دوستم،برای گرفتن سیم کارت رفتیم ایستگاه تالیا.
چون سیم کارت به اسم ِ من بود،من دنبال ِ کارش از اینطرف به اونطرف می رفتم و مراحل رو طی می کردم.
اونجا پر بود از کارمندان ِ دختر و پسر ِ جوون
آخرین مرحله باید یکی از این کارمندان ِ پسر زیر ِ ورقه ای رو امضاء می کرد و تحویل ِمن می داد.
اتفاقا تو این مرحله احمد و حدیثه هم کنار ِ من ایستاده بودند.
پسره مدارک رو دسته بندی کرد و همینطور که داشت مهر و امضاء می کرد یه نگاه به احمد انداخت،یه نگاه به من و حدیثه که ببینه به احمد می خوره دوست پسر ِ کدوممون باشه!خبر نداشت ازین خبرا نیست.
کارش که تموم شد مدارک رو به طرفم گرفت وگفت: بفرمایید،تموم شد.
دیدم علاوه بر اون کاغذایی که باید بهم بده یه تکه کاغذ ِ کوچیک که روش یه شماره نوشته شده بود روی کاغذا بود.
در کمال ِ سادگی،بدون اینکه هیچ فکری به ذهنم خطور کنه کاغذی که شماره روش نوشته شده بود رو گرفتم طرفش و بهش گفتم:آقا این کاغذ مال ِ من نیست.
گفت:نه خانم،مال شماست.
گفتم:یه همچین چیزی تو مدارک ِ من نبود.اشتباه می کنید.مال ِمن نیست.
گفت:نه،این شماره پروندتونه.مال شماست.باید داشته باشیدش.
حالا احمد و حدیثه شش دنگ رفتن تو بحث ِبین من و این پسره که جریان چیه!
من که مطمئن بودم پرونده ای وجود نداره که شماره ای بخواد داشته باشه،گفتم:آخه به نفر قبلی ندادید یه همچین چیزی رو ها!شما مطمئنید اشتباه نمی کنید!
عصبانی شد و گفت:می گم مال ِ شماست.
من هم بند و بساط رو برداشتم و با بچه ها اومدیم بیرون.
همین طور گیج و مبهوت به کاغذ فسقلی و شماره ی روش که با خودکار نوشته شده بود داشتم نگاه می کردم که احمد با خنده گفت:آخه آی کیو،یعنی تو واقعا متوجه نشدی!پسره جلوی من نمی تونست علنی باهات صحبت کنه و شماره بده،به اسم ِ شماره پرونده این و داد بهت دیگه...
بعد من یکهو از تعجب چشمام چهارتا شد و سر ِ جام خشکم زد و گفتم:اااااااااااه،راست می گی ها! شماره تلفنه!چقدر من خنگم!!!
بعد یکهو می بینم از خنده پهن ِزمین شده.


Sunday, December 10, 2006
 

   

Love story
خیر سرمان یکی ازین جمعه های اخیر رفتیم برای مراقبت که ای کاش نرفته بودیم
مراقبت برای همین آزمون کارشناسی را عرض می کنم
قرار بود دانشگاه به خرج بیافتد و خجالتمان بدهد و جوجه کبابی برای نهار مهمانمان کند
که جوجه کباب که هیچ آبگوشت هم به خوردمان ندادند
که اگر می دانستم می زنند زیر ِ قولشان پایم را قلم می کردم و کله ی سحر از خواب ناز بیدار نمی شدم که مجبور شوم با آقاپسرانی که به قصد کوه اتوبوس رو روو سرشان گذاشتند همسفر شوم
نه،برای شکم عرض نمی کنم دقایقی دیگر متوجه می شوید که نهار ندادن ِ دانشگاه چه روحیه ای برای ما ساخت
خلاصه با منا هم مسیر می شویم و خروس خوان با ترس و لرز در تاریکی هوا راهی می شویم.همینجوری که دپرس تازه راه افتاده بودیم،منا می گه:ببینا،اگه دوست پسر داشتیم الان می رسوندمون.منم بهش می گم:نخیر،اگر دوست پسر داشتیم در این موقعیت می گفت :عزیزم،نمی شه خودت بری!راستش من چند شبه نخوابیدم و این چیزا...
خلاصه با هر بدبختی شده وارد دانشگاه میشیم و چون یه کم دیر می رسیم به همون صبحانه ای که دانشگاه می داد هم نرسیدیم.
آزمون که شروع می شه،اون حس ِ ایرانی بازی ِ من گل می کنه و جوابا رو به بچه ها می رسونم.اونا هم گل از گلشون می شکفت.
چشمتون روز بد نبینه،بازرس اومد.نه بابا،برای مراقبت از مراقبا نیومده بود برای کار دیگه ای تشریف آورده بودند.
مکث ِ ایشون در کلاسی که بقل کلاس من بود و مراقبش فهیمه بود بیش از اندازه شد.بعد از مدت کوتاهی کاشف بعمل آمد که این خیر سرش بازرس که سن ِ پدربزرگ فهیمه رو داشته بهش پیشنهاد داده و شماره و چشمک و مخ زنی که کاری می کنم بدون کنکور ارشد قبول شی و ازین حرفا...
فهیمه هم نامردی نکرد رئیس دانشکده رو سریعا مطلع کرد و ایشون هم به فهیمه گفت اگه باز بهت گفت شماره بده شماره موبایل من رو بهش بده تا زنگ بزنه و من بلایی به سرش بیارم که فلان و بهمان
این از وضعیت ِ سیستم فرهنگی آموزشی ِ جامعه
برگردیم سر ِ بحث شیرین ِ شکم .ما موقتا با بیسکویت خودمون و سرگرم کردیم.البته بگم که بیسکویت هایی که به مراقبین می دادند با اونایی که به داوطلبین می دادند کلی فرقش بود.داوطلبای بیچاره مغزشون رو به کار مینداختند و انرژی مصرف می کردند،اونوقت به ما بیسکویت ِ کرم دار می دادند.
آزمون تموم شد و یادمون افتاد باید نهار بخوریم که اگه می دونستم جمعه ها تو این رستورانای شیک و پیک چه خبره گشنگی رو به جان می خریدم و پام رو این جور جاها نمی گذاشتم.
با منا رفتیم و نشستیم و سفارش دادیم و کم کم سر و کله ی دختر پسرای جوون پیدا شد که بسیار لاولی یا لیبلیش با ماشیناشون میومدن دم در رستوران پارک می کردن و دست در دست با هم می شستن و عکس می گرفتن و می خندیدن و لذت می بردن.
یکهو من به خودم اومدم دیدم من و منا دستمون زیر ِ چونمونه و کاملا محو ِ میزهای دور و ورمونیم و گشنگی رو به کل فراموش کردیم.فکر کنید،چراغ های رستوران به کل خاموش بود و روی هر میز یک شمع به طرز فوق العاده رمانتیکی روشن بود و اطراف هم که همش زوج های ظاهرا خوشبخت. نمی دونن جلوی دختر azab نباید ازین کارا کنن!
بعد،اومدم جو رو ازین سنگینی در آرم شروع کردم آهنگ لاو استوری رو زدن که خوب شد این به ذهنم رسید چون یه کم خندیدیم و متوجه شدیم که حسودی کار بدیه!
البته باز درست نشدیم و تو راه برگشت نه منا حرف می زد نه من.
من جمعه ها می شینم تو خونه ترجمه می کنم،مردم می رن گردش و تفریح.یادم رفته بود این چیزا رو.هنوزم ازین چیزا هست!
ببین یه ناهار ندادن دانشگاه چه تضعیف روحیه ای واسه ما درست کرد هاا!
یکی نیست بگه بچه،دنبال دردسر می گردی جمعه که روز ِ عشاقه پامیشی میری رستوران!
پ.ن: هدف از آوردن این مطلب در اینجا این است که بگویم کسانی که وضعیتشان همانند وضعیت ما درام است و روحیه ی حساسی دارد بداند که هیچ چیز مثل نهار خوردن ِ جمعه تو خونه نمی شه.آخه هیچ چی غذای خونگی نمی شه.این و نگم چی بگم!
هیییییییییییی!
راستی این آهنگ لاو استوری هم دیگه سوژه شده.هر وقت کمبود محبت می گیریم این آهنگرو می زنیم.


Tuesday, December 05, 2006
 

   


میدانی شب ها که همه خوابند،هارمونی ِ موسیقی های دوست داشتنی ام را با دستانم روی هوا می کشم!
می دانی صدایشان همه بغضم می کند!



Friday, December 01, 2006
 

   

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
رو به هر بوالهوس ِ بی سروپایی نکنیم